تلاش براي رسيدن به انسانيت
نوزادي که تازه متولد ميشود، انسان بالقوه است و بايد سعي کند تا انسانيت خويش را به فعليت رساند. يعني زماني ميتوان او را انسان ناميد که خود را تربيت کند. البته منظور، تربيت مادي چرا که براي انسان شدن، به تربيت روحي و معنوي نياز است. بيگمان، انسان تا زمانيکه خود را تربيت نکند، نميتواند به مقام انسانيت که هدف از خلقت او است، دست يابد.
دانشمندي ميفرمود: «انسانها تا زماني که زندهاند، مرده مستقيم القامه (عمودي) هستند و هنگامي که بميرند، مرده افقي ميگردند.»
منظور او اين است که اگر آدمي در دنيا به مقام انسان بودن خود توجه نکند و تمام وقت خويش را به ماديات بگذراند، همانند مرده متحرکي است که حالت ايستاده دارد و تنها فرق چنين انساني با ميت اين است که او داراي قدرت حرکت است.
به عبارتي ديگر، زنده بودن انسان، يعني زنده بودن روح او. آدمي زماني زنده است که مفيد باشد. پرداختن انسان تنها به زندگي مادي، بُعد معنوي او را آرام آرام ميميراند و مانع رشد و تقويت جنبه روحي وي ميگردد و به جايي ميرسد که مصداق اين آيه الاهي قرار ميگيرد: «أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛ آنان مانند چهارپايانند بلكه گمراهترند.
زيرا از معارف و آيات خدا غافل هستند.
انسان، داراي دوجنبه است: جنبه مادي و جنبه معنوي. جنبه مادي او به خوراک، پوشاک، پناهگاه و… نياز دارد و جنبه روحي وي که حقيقت انسان محسوب ميشود، نيازمند علوم معنوي، و علم براي رشد و تغذيه روح است.
نوزاد تازه متولد شده، از لحاظ ظاهر هيچ علمي ندارد؛ بنابراين آرام آرام بايد او را تربيت کرد و چگونه راه رفتن و غذا خوردن را به وي آموخت.
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شيوه راه رفتن آموخت
يک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
اما تربيت روح آدمي به عهده خود او است و بايد مانند تربيت جسم مادي گام به گام صورت گيرد. به عبارتي، يکسري رذائل در او وجود دارد که بايد سعي شود آنها را مهار کرد.
توجه کنيد: آدمي با «آموزش و پرورش» است که انسان ميگردد. او از همان ابتداي تولد، قابليت انسان شدن را دارد. به همين دليل، اساس دين و شريعت همه پيامبران «انسان» است. موضوع قرآن نيز تزکيه و تهذيب نفس است. انسان فطرتاً خدا را ميشناسد؛ اما چون تزکيه نشده، بر فطرت او حجابهايي قرار گرفته که بايد اين حجابها را برداشته و با علم و دانش به خدا نزديک گردد.
انساني که خود را نشناخته است، نميتواند تزکيه کند و خدا را بشناسد. او در طول زندگي به دنبال چيزهايي است که از آنها به نفع خويش استفاده کند و همواره «منيت» را با خود به يدک ميکشد: خانه من، زندگي من، فرزند من، ماشين من و… .
جالب اينجاست که عمر انسان پايان مييابد، در حاليکه هنوز اين «من» را نشناخته است. به همين دليل نماز را بدون حضور قلب ميخواند، پس از تکبير نماز، فکرش به کجاها که نميرود و زماني به خود ميآيد که نمازش را به پايان رسانده و هر چه را گم کرده باشد در نماز پيدا ميکند! او خدا وحتي خود را گم کرده اما به دنبالش نميگردد. انساني که اندکي تزکيه کرده و علوم الاهي را آموخته باشد، وقتي به نماز بايستد، از آن لذت ميبرد. چنانکه اشاره کرديم، فرق انسان و حيوان در تعقل و تفکر است؛ وگرنه خوردن و خوابيدن و ساير تمايلات جسمي از مشترکات بين انسان و حيوان محسوب ميشود.