وقتی سیدالشهدا با آن چهره درخشان از میانه حرم بیرون آمد
وقتی سیدالشهدا با آن چهره درخشان از میانه حرم بیرون آمد ، رو به میدان تاخت ، چه ارواحی دور این جان دارند می گردند خدا می داند . همچنان که دارد می تازد یک مرتبه زمام مرکب را گرفت و نگه داشت ، ملائکه را حیران کرد که چرا این شهسوار ایستاد ؟
انبیا نگران شدند که با این شور و شوق ، چرا توقف کرد؟ گوش داد دید از پشت سر یک ناله دلسوزی بلند است ، یکی داد می زند 🙁 مهلأ مهلا ، یابن الزهرا، یابن الزهرا ) تا برگشت دید خواهرش زینب کبری با پای برهنه می دود ، آمد کنار مرکبش ایستاد یک کلمه دلسوزی گفت .
حاجتی خواست که عالمی را منقلب کرد . گفت برادر آرزو دارم یک بار دیگر گلیوت را ببوسم ، هم چنان که بالای اسب سوار بود گردن خم کرد ، خواهر دو دست به گردن برادر انداخت ، دیگر چطور میتوان بیان کرد ، لب ها را بر گلوی برادر گذاشت … یک وقت دامن خیمه را بالا زده شد .
دختر زهرا فرمود : میوه دل من چه خبر است؟ چرا زمین می لرزد ؟ چرا آفتاب گرفته است؟ نگاه کرد ، دید خون از رگهای گلوی بریده می ریزد.