عیشتان فرخنده بادا در غدیر
صبح و شام ای ماهیان آبگیر
میرسیم از بحر خضرا رود رود
لطف حق مائیم در بحر وجود
ماهی و آبیم ما در این سراب
نیست فکر و ذکر ما جز آب آب
از چه پبش آمد از اینسان هست و نیست
یا چه پیش آمد که انسان شد دوزیست
گفت باقل واکه ها شاه و دو شهر
نرم نرمک میرسانمتان به نهر
ای شمارا من امان و من امیر
همرهی بایست شه را زین غدیر
راهیان ای کاش ماهی میشدید
ره سوی بحر است راهی میشدید
واکه را جستید اینجا وک شدید
مثنوی خوان یقین و شک شدید
همرهان از شکتان رستن خوش است
لب گشودستید اگر بستن خوش است
بس کنید از واکه و گفت و شنود
خواب بیداریست میباید غنود
تا نمردستید از نفس شرور
قورباغه استید در چاه غرور
در تک این چه به ششدر مانده اید
هفتخوانست این ره و در ماندهاید
تا به نوعی رسته از این غم شوید
زی فرا راهست اگر رستم شوید
رست باید از تک این چاه ورست
رفت باید زآخر ره زی نخست
ره سلوک اولست و آخرست
فهم راز باطن است و ظاهر است
رست هرکس با ولی انباز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
شادمان باد آنکه این مصراع گفت
عاشقی مسئول بود از راع گفت
گفت شاید ترک عاداتی شود
بیش و کم در ره مراعاتی شود
روز باید در رسد راز است راز
مانده شب مانده آز است آز
آزو ناز و تاز ساز آرزوست
جهل و جور و جنگ و جهد و جستجوست
خویش را از کودکی بازی مده
سرکشی را نام دمسازی منه
یک سحر بس کن چنان و چون و چند
روبه حق برخوان به آواز بلند
کی خدا راز جهان را روز کن
مهر و مه را بر جهان پیروز کن
ای خدا دنیای ما از احولی
هم محمد میشناسد هم علی
راز بگشا ای علی مرتضا
ای پس از سوالقضا حسن القضا
روز بنما آنچه شب چون شب فاصلست
کانچه بینی از دوبینی حاصلست
مردم احول چپول است و شپول
از دوبینیها جهول و گیج و گول
روی و آئینه نمیداند یکیست
روتوئی در این سوی و آن سو توئی
کار را یکرویه کن چند از دوئی
ای پسر اولی و مولی یک تن است
زانکه صورت با هیولی یکتن است
فرجه کن در مصطفا و مرتضا
تن زجان و جان زتن نبود جدا
در نمیگنجد کسی بین دو دوست
کنت من مولی علی مولای اوست
شاعر. علی معلم