تعجب غریب تازهوارد
مولوی میگوید: در شهر حلب، همه ساله در روز عاشورا شیعیان جمع میشدند و به عزاداری میپرداختند. از قضا شخص غریبی از راه دور میرسد و با دیدن صحنههای عزاداری، میپرسد چه شده؟
یک غریبی شاعری از ره رسیدپرس پرسان میشد اندر افتقاد
روز عاشورا و آن افغان شنیدچیست اینغم، بر که این ماتم فتاد
یکی از افراد عزادار به او میگوید: مگر تو شیعه نیستی و نمیدانی که در چنین روزی امام شیعیان به دست یزید و اصحابش کشته شده؟
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بد است این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگی است این خواب گران
مرد غریبه با تعجب میگوید: درست است که امام شما شیعیان توسط شخص ستمگری به نام یزید، در سالهای خیلی دور به شهادت رسیده است. ولی این چه ربطی به الان دارد؟
شما مردم باید بر بیخبری و خواب غفلت خودتان گریه کنید، که این همه ظلم را نسبت به امام خود دیده و تا کنون زنده ماندهاید!
مولوی در ادامه داستان میگوید: حالا فرض کنیم این حادثه به زمانهای دور تعلق نداشت و قرنها از آن نگذشته بود؛ باز هم شما با هدف امامتان غافلانه برخورد کردهاید و همه قیل و قالهای شما از همین بیاطلاعی نسبت به امامتان است. او در اینجا تعبیری زیبا ارائه میکند که جان کلام داستان است.
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چون دریم و چون خائیم دست
چون که آنان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
تعبیرات سلطان و خسرو که مولوی به کار گرفته، حاکی از آن است که اصولاً آبادانی ملک دین به همت ملوکش برپاست.
امام، میزان و شاخص دین است همچنان که سلطان، شاخص ملک.
کتاب شریعت خداوند، تنها به وجود امام قائم است: {لقد ارسلنا رسلنا و انزلنا معهم الکتاب والمیزان}.
که کتاب بیمیزان را هم خداوند نیافریده. «خسروان، کتاب مجسم دین خدایند»، وتفسیرگران بحق قرآن نیز هرچه آن خسرو کند شیرین کند. همه دین به وجود آن نازنینان عشق آفرین برپاست، ولی ما نامحرمان خلوت انس، ناباورانه به تماشا نشستهایم. او میگوید: روح سلطانی، در زندان جسم به تنگ آمده و به معراج بر میخیزد. پس:
بر دل و دین خراب ات گریه کن کـه نمیبیند جـز این خاک کهن